جاودانگی ؟!

"جاودانگی" فریب ذهنی و نوعی فرافکنی از موجود برنده در فرایند "انتخاب طبیعی" است که بیم آن دارد هر آن در همین فرایند بازنده شود و از بین رود.


پ.ن: فکر می کنم نظرات و عقایدمو همینجا بنویسم و یا پیش خودم نگهشون دارم بهتر باشه.


انسان مدرن دوران ما


زمانی که چشمان خود را گشودم "منطق و استدلال" را یابویی دیدم که با لگام " احساسات و خواسته ها" مهار می گردد. به کجا می روی ای انسان ؟! نمی اندیشی که " انتخاب طبیعی " موجودی با احساسات عقب مانده هزاران سال قبل را محکوم به نیستی می کند؟!




از گوتنبرگ تا جان برد

هر چه اختراع " چاپ" لذت بخش و شیرین بود اختراع "تلویزیون" مهوع و چندش آور بوده. هر چقدر "چاپ" باعث رشد و گسترش دانایی و آگاهی شد، "تلویزیون" باعث از بین رفتن آگاهی و کانالیزه کردن دانایی شد و دقیقا به خاطر نقش معکوس "تلویزیون" ه که به پیدایش رنسانس مجدد اعتقاد ندارم شاید ...

چای و فلسفه

فنجان چای داغم را در دست می گیرم و ریه هایم را سرشار از اکسیژن  هوای تازه می کنم و چشمانم را می بندم:

ترکیب کوآرکها و الکترونها، نوترونها و پروتونها در آغاز آفرینش و شکل گیری هیدروژن و هلیوم . انفجار مهیب سوپرنوا و نسل دوم و سوم ستاره ها و کهکشانها. زمین داغ با جو سولفید هیدروژن و ساخت تصادفی ماکرو ملکولها. بازتولید ماکرو ملکولها و خطای در تولید که منجر به شکل گیری ماکرو ملکولهای جدید و یا نابودی ماکرو ملکولها می گشت. انتخاب طبیعی و تکامل حتی در دوره های آفرینش وجود داشته است. پس آنچه که امروز هوش و شعور و احساس نامیده می شود از ویژگی بقا برخوردار بوده که همانا پیروزی در مسیر انتخاب طبیعی بوده . پس نظریه حقوق بشر چه؟ یعنی فاشیسم ؟ اگر انتخاب طبیعی نبود که هیچ وقت سولفید هیدروژن موجود در جو به اکسیژن تبدیل نمی شد. گازهای گلخانه ای و شکاف لایه ازن ؟! انتخاب طبیعی ما را تا نابودی پیش نمی برد؟! نابودی ما یعنی نابودی حیات؟! 

ادامه مطلب ...

الله نور السموات و الارض

اندیشیدم:

و انسان را بسته های کوآنتومی از "هستی" و " وجود " می دانم که در اربیتالی از "هستی" دارای تراز " وجود" مختص به خود می باشند و "نور" متشکل از این بسته های کوآنتومی، همان ماهیتی است که " هستی" را به وجود می آورد و  "خدا" را پاد نور می دانم که پادنور نه به معنای مخالف نور و نه به معنای تاریکی بلکه در "تقارنی" سازگار با نور و با نظامات آفرینش که از همه "بزرگیها" روی به سوی "کوچکیها" دارد و ...

ناگاه به خود آمدم: خوی بر رخ و زار و دست بر قلب . امان از این کوآنتوم که حواوار وسوسه ام میکند که برایم سیبی بچین و من هراسان از تکرار سرنوشت پدر بزرگوار مدتهاست بین چیدن و نچیدن گم گشته ام

نبرد آخر

آنگاه که گفت: " برای ظهور مسیحا باید خدا و مردم دستان هم گیرند" اندیشیدم که مرزهای "خدا" و "شیطان" چقدر به هم نزدیکند

مکر گردون

امان از عجوز روزگار که هیچ گاه دو قلبی را که با عشق به هم آمیخته شده اند همزمان از هم جدا نمی کند. یکی را زودتر از دوست داشتن باز میدارد و آنی را که عاشق تر است مجال می دهد تا فدا شود ...

آیا نبودن و عدم یکسانند؟!

یک " چیز " نمی تونه از "هیچ چیز" به وجود بیاد. "هر چیز" باید از "چیزی" به وجود اومده باشه. به بیان دیگه "قانون پایستگی " بیان میکنه که پدیده "بیگ بنگ" آغاز  " وجود" نمی تونه باشه و تنها آغاز " زمان " کائناته. " وجود داشتن" رو باید از " زنده موندن " تفکیک کرد. قبل از "بیگ بنگ " قطعا ماده و انرژی وجود داشتند ولی در مورد  " زنده موندن " نمیشه صحبتی کرد.  " وجود نداشتن " و یا "نبودن"  فقط و فقط یک فرض ایده آل برای مدلسازیه چرا که اگر فرض کنیم "عدم " وجود داره قطعا دیگه اون "عدم" نیست و چیزیه که "وجود " داره .

روزگار ما

شجاعت و شهامتی ستودنی، اراده ای آهنین و خلل ناپذیر، نیکو کار و نیک اندیش، سخاوتمند و درستکار . مملو از پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک. مصداق کسانی که ایمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند.  ولی...

ولی آیا او برای خودش زندگی نمی کرد؟!  آیا او برای خودش زندگی می کرد؟!

پارادوکس

در شگفتم از مردمانی که می خواهند خود را وقف و فدای غایتی بزرگتر از "انسان" به نام رب کنند ولی مفاهیم بزرگتر و عالیتری چون "جامعه بشری" را که می تواند میدانی برای آزمایش همه احساسات نیکو باشد نمی بینند و هماره به جدال و ستیز مشغولند....

دوران پسا یارانه ای

امروز داشتم به دوران بعد از " جراحی بزرگ" فکر می کردم. فکرشو بکن. " هرکه را فرزند بیش یارانه بیش" و به عمومی شدن آشپزخونه ها توی هر محل و حمومهای عمومی فکر می کردم. ملت هم که دور هم بودنو دوست داره و باهاش حال می کنه . "هرچه به جلوتر می رویم به گذشته می رسیم " شاید هم علممون به جایی برسه که به جاهلیت برگردیم و زمون پیامبرانو درک کنیم.

افلا تبصرون ؟!

و من هراسانم از نگریستن . نگریستنی که "زمان" را می آفریند و دنیای "حال" را . نگریستنی که " دنیای اکنون" را می آفریند و  وجود را . نگریستنی که دروازه ای است از جریانات سیال آفرینش به این دستگاه صلب و متحرک دنیا. دوربین فیلمبرداری که تمامی حقایق را بر روی فیلم  "بودن" تبدیل به مجاز غمناکی میکند. و من هراسانم از نگریستن




مکالمه در خیابان

دوست اول: منتظرم تا قهوه تلخ رو از جایی پیدا کنم و ببینم  

دوست دوم: من از تو به عنوان یه تحصیلکرده انتظار این حرف رو نداشتم  

من به عنوان حکم: نظر من به نظر "دوست اول" نزدیک تر است هرچند در مقام اجرا اونقدر برای خودم ارزش قائلم که این مجموعه رو بخرم ولو یک سال بعد 

دوست دوم: برای تو هم متاسفم. همینه که ما ایرانیها اصلاح نمیشیم.  

ادامه مطلب ...

مرثیه ای در تمنای تو

 گاهی اوقات به تو غبطه می خورم که می توانی از قالب نقشی که روزگار برایت تعریف کرده است بیرون بیایی و جامهء نقشی دگر بر تَن کُنی. تنها تویی که می توانی  گاهی خود را عاشقی شیدا بنمایی و زمانی عاقلی خودخواه و در هر دوحال در یک حال باشی و بس. به آن مرزی رسیده ای که مرزها برایت رنگ بازند و روشنفکری را با بربریت یکی گیری و با عقل ِسُرخت احساس کنی و جنس ِتمامیِ احساست عاقلانه باشد. تو حتی قادری خودت را در دیگری یابی و دیگری را در خود .

اما من؟ کوچکی متوسط که در ویرانه ها و خرابه های دانش و احساس دست و پا زنان و لنگ لنگان به دنبال راه می گردد و به دنبال تو و به دنبال سرمنزل آرامشی که خستگی سده ها و هزاره ها در آن جا نهد . اما هر چه جستجوتر دورتر و بلکه کورتر که نه از خرد بهره ای دارد و نه از اشراق  توشه ای و تنها سرمایه اش از روزگار دراز زندگانیش و نام نیک نیاکانش دلی است پرتپش که به شوق هر نفست می تپد و با ندیدنت و نشنیدنت شریانهای احساس قلبش چون ژاله های صبحگاهی به محوی می گرایند و  تو خود می بینی زاری و نزاری حال و روز من خسته را .

اما این دل کوچک که پایان را ناخوش می دارد از روزگار ٬تظاهر را به تجربه آموخته و میداند تا زمانی که به رابطه تظاهر می کند آن رابطه به پایانش نمی رسد  هرچند که پایان یافته باشد که تظاهر خوب مرهمی است بر دردهای خسته جانان و ...

زمانی برای مستی ابرها

چند وقتی رو نیستم.  هدیه ای برای همه دوستان...