داستان رفتن و آمدن من چونان قیرگون ابری است که از روی نیلگون دریایی بر می آید . گردان چون طبع عاشقان و شیدا چون طبع بیدلان. حتی غوطه وری و غوص در اعماق اذهان بزرگ قرن راحت جانم نمیگردد. اعتراف می کنم که دل و جانم غرق این گردابه هاست ولیک نه نصف عمرم بر فنا. هیچگاه پوسیدگی و تعفن آرامش و سکون را به بر نگرفته ام و هیچگاه لذت غوطه وری و شناوری با چیزی تبادل نکرده ام.
امروز آسمان شهر ما عجیب بوی فروغ به خود گرفته بود. از بادهای تیره مرگ خبری نبود. از جلادان ساطور به دست و از نگاههای فسرده ساز تمدن نیز. نسیمی که غربت و غمناکی عشق را فریاد میزد آنچنان گریبانم تنگ گرفته بود که خاطرات دوست داشتنم را مقابل دیدگانم به رژه وا می داشتند. در همهمه همه هیاهوها دستان مهربان فروغ بود که سرمای دلم زدود و روحم در آغوش گرم خود فشرد که دیوانگان چو هم ببینند خوششان آید. فروغ از نگاه کم فروغم به آنی خواند" کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس" را و "تحسر مسکین مگسی که دست بر سر می زند" را و بانگ بر آورد: "گوی عشق را نتوان زد به چوگان هوس" .
خواستم برایش از زنی بگویم که مرا مرد کرد. زنی که آنچنان تواناییم بخشید که هیچ زنی را یارای برابریم نبود. زنی که چشمه یاد و خاطرش،شهد لبش و شرنگ نبودنش مردانگیم می بخشد و به عرش می بردم همچون در کنارم بودنش. خواستم برایش از نیرویی بگویم که این نبودنش و درد کشیدنم می بخشدم. از قبله ام که چشمان نیرومند اوست. از مسجدم که یاد و خاطر اوست. از تکبیره الاحرام ذکر او. از سعی بین صفا و مروه ام. زنی آنچنان آسمانی و روحانی که عشق را آموزشم داد و انسانیتم آموخت و فراقم که نتیجه عشق اوست و شاعرانگیم که نتیجه یاد اوست.
بیرون نداده از دهانم فروغ خستگی جانم را میهمان لبخندی شکرین کرد و " ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس"
مسیرم را می روم. با کوله بار یاد یار و توشی که به من بخشوده. در طلب یار در جسمی و کالبدی دگر.
پی نوشت: بدون ویرایش
بغض آسمون میشکنه ولی بغض من عجیب راهزن گلوم شده و بهم اجازه تنفس آزادانه رو نمیده. خستگی سده ها و هزاره ها روی شونم سنگینی می کنه. آدمهایی مثل من پینه ناجوری برای سپهر بلند و چرخ گردون و بله قربان گوهای روزمرگی محسوب میشن. آدمهایی که یا باید توی این گردش روزگار و فرایند انتخاب طبیعی له بشن و یا باید ماهیت و خودشون رو تقدیم روند زندگی کنن و من تا به حال نخواستم. مغرورانه در تکاپوی حفظ این «خود» از اسارت و بندگی بودم و شاید گنجشک وارانه در حال کوفتن تن نحیفم بر قفس روزگار. زخمیم. زخمی بیکسی و زخمی وجود. ترسم از اینه که نتونم تاب بیارم و «کنم انچه که می کنند». زمانی می اندیشیذم که من همون سوشیانت موعودم ولی وای به وقتی که بفهمی نه تنها سوشیانت نیستی که تنها سیاهی لشکری در لیل و نهار روزگاری که بی وجود تو نیز رود زندگی ساری و جاری است. شاید اون زمانی که نقش سایه رو پذیرفتم به این فکر نکردم که سایه ها در حضور نور محون و مبهم . بشنو. حتی آسمون داره بغضشو نعره میزنه درست مانند زائویی که نمیتونه بارشو زمین بذاره و فریاد درد سر میده. اما بختی بدتر از این که حتی نتونی دردتو فریاد که نه زمزمه ای کنی تسکین دهنده و قطره اشکی نوازنده؟ تصمیمو می گیرم . من اون نهنگی هستم که فرسنگها فرسنگ پیموده برای رسیدن به اصل و ریشه خودش و من اون قزل آلایی هستم که خلاف جهت رودخاته سرکش زندگی شناکنان و تقلا کنان مبدا و منشا خود رو میجویه تا با نواختن بانگی به درازنای وجود گناه شیرین زایش رو عصیانگرانه تکرار کنه…
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن ... بــه اسـیــران قـفــس مــژدۀ گــلــزار بـیــار
می خواهم برایت از آن روزی بگویم که خدا کنار باغچه کوچک حیاط قدیمی خانه پدریش دلتنگ بود. همان روزی که شیطان جامه سپید صلح و آرامش به تن کرده بود. چرا که نیک دریافته بود برای شکست خدا بهترین روش آنست که از خدا خداتر شود. آنروز آسمان هم از بس به خود پیچیده شده بود کبود و تار شده بود. آسمان هرچقدر به خود می پیچید نمی توانست ببارد. همچون حامله زنی که زور می زند و نمی تواند بزاید. و آن چند قطره خون که ار قلبهای خدا بر باغچه چکید. خیلی سخت است که خدا باشی و حتی نتوانی هقهق کنی تا چینی نازک آرامش اهل دنیا ترک برندارد.
آخر خدا جان! مگر نمی دانی گاهی باید آرزوهای شیرین و روشن خود را به سرمای خاک بسپاری و بگذاری و بروی؟آخر مگر نمی دانی حتی تو هم با همه خداییت نمی توانی تاب انتظار اتفاق خاصی را که قرار نیست بیفتد بیاوری؟ آخر چرا باور نمی کنی گاهی می شود آنها که می توانستند باشند نباشند ؟ چرا باور نمی کنی تلخی را ؟ مگر از خاطر بردی سخن آن رسوای خاص و عام را که تو و شیطان همزادید؟ به خاطر داشته باش که این پارگی قلبت شیرین ترین زخمی بوده که تا به حال برداشتی. به خاطر داشته باش نوش این نیش را. ای کاش تو هم مشمول زمان بودی. ای کاش اینقدر نمی خواندی:
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر...بی مدد سرشک من در عدن نمی کند
"از دردهای کوچک است که آدمی می نالد. ضربه وقتی سهمگین باشد لال می شود آدم." و من می اندیشم به قدرت آخرین ضربه. محکم تر. محکم تر. راستی! امروز قراری داشتم. قراری با یاد روزگارانی که به تمنایت دل ناتوان خود به این آبشار زدم. تنها نبودم. "خیال تو " و " تنهایی من" هم با من به سر قرار آمده بودند. می دانی؟ عشق روزگار یارانه ای ما اندکی متفاوت است با عشق روزگار رابعه و ویس و فرهاد کوهکن. و تو نیامدی. از اول هم قرار نبود بیایی. پس چرا گمان برده بودم با رزی سرخفام همچون خودت میایی و در برم می کشی و ... ؟ چرا بویت را استشمام می کردم؟ چرا گرمی آغوشت به وجدم می آورد ؟ به کدامین وهم و گمان؟ و من خودم را فریفتم. ببین غرورم را؟ چه کسی گمان می برد شکسته باشد؟ و دلم را؟
و شازده کوچولوی داستان ما سفر خود آغاز کرد...
با صدایی با طنین اعصارپسین و پیشین، رقص کنان، می غنود :
پرومتئوسی با هیبت اروس که در صخره ای به بند کشیده شده و هرکولی که به جای آنکه نجات بخش باشد به هیبت عقابی خونخوار درآمده است. آه ای قفقاز! آه ای صحنه خونبار نمایش زندگی! زینهار! این جگر که تو از من می ستانی به بهایی سخت گزاف حاصل آمده است.
و چرخ میزد و چرخ میزد و چرخ میزد...
و در آن هنگامه دهشت این خواجه شیراز بود که با اندوه روزگاران جوابش می داد:
هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال...سرما و قدمش یا لب ما و دهنش
همه چیز بالاخره تموم شد. مثل یک هیاهو٬مثل چکاچکِ شمشیرهای وسط میدون جنگ. مراسم نوروز و دلخوشکنک های مردم رو میگم. زمستون و بهار مثل آواهای زیر و بُم یک ترنم و ترانه اند و زمانی آوایِ زیرِ بهار شیرینی و لطافت خودشو تبدیل به شیره ء جونت می کنه که پیش از اون آوایِ بم زمستون سردی و ستبریشو شیرهء وجودت کرده باشه. بهار برای مردمی با زندگی از پیش تعیین شده و کنترل شده ٬ مردمی که دستاوردهاشون توی زندگیشون دروغ و ریا و تملقه ٬فقط مثل یک مخدر عمل می کنه . بیچاره ها فکر می کنند چون بهار اومده و فصل زایش و باروریست باید کینه های کهن رو با لبخندهای آگنده با زهر ریا بپوشونن و ... در حالیکه نمی دونند و نمی بینند که زایش مدتها پیشتر در زمستون آغاز شده .
زیبایی مثل زشتی و یا خوبی و بدی و خیلی از صفات دیگه یک ماهیت و حقیقت دارند و اون هم جریان سیال وجود و آفرینشه که مثل تجزیه نور در منشور ادراک و منطق آدمی به رنگین کمونی از صفات تبدیل میشه. بگذریم
چقدر اینجا رو خاک گرفته. کهنه و غبار آلود ولی برای من همون حس کلبه ای رو داره که در راه مونده ای برای زدودن غبار غم دل و جان سالکان و روندگان ساخته. گاهی هم حس می کنم من خارون پاروزنم که مسافران رو سوار بر مالیخولیای درونم در سرزمین نیستیها جابجا می کنم...
با تموم این احوال دلم برای تک تک دوستام تنگ شده بود. دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده بود هر چند که فضای وبلاگستان رو تیرگی و تارگی کبر و غرور و منیت گرفته. هر چند که نوشته های بلاگرها بوی زندگی رو نمیدند. هرچند که چیره دستان این بازار قلم ها غلاف کرده باشند. هر چند که مسابقه "کی بدبخت تره "توی وبلاگستان و بین بلاگرها راه افتاده باشه و همه فریاد غم و خستگی و بندگی و بردگی به آسمان بلند کنند می نویسم و می خوانم:
آری آری زندگی زیباست٬زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست٬گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست٬ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
حالا که می روم دلتنگ ماندنم