نوشتن در محیطی نوستالژیک و زیر حجم انبوه آوار خاطره ها، یکی از دشوارترین کارهای آفرینشه. درست مثل فضانورد بیچاره ای که از سفر نور آسای کرات و ستارگان برگشته باشه و با آرامگاه همه اقوام و خویشاوندانش روبه رو بشه. خاطره ها محصول تهی شدن اشتراک بودنها و نشانه تنهاییه. و چقدر تلخ و دردناک است خاطره . همه نواها و موسیقیای آفرینش، همه نرمیها و لطافتهای وجود ،همه لبخندها و گرمای دوست داشتن ها و همه زندگی به تلی از آوار کشنده و سنگین خاطره بدل شده و نفس کشیدنت را سخت می کند. یکی از زخمهایی که در زندگی مانند خوره روح و جان آدمی را گاز می گیرد خاطره و احساس تنهایی پس از خاطره می باشد. با تمام این اوصاف ابلهانی هستند که چون من شبها در آغوش خاطره های خود عشقبازی را تجربه می کنند. و تو چه می دانی از حلاوت تلخ این عشقبازی ؟ آنهم در روزگارانی چنین فسرده و سرد؟ که کلام و نوشتار را قصابی می کنند؟ روزگار کوتاهی قامت هرچه آرمان ؟ و به مسلخ بردن هرچه اسطوره؟ روزگار عشقهای پوشالی و مقوایی که با اندک نمناکی رنگ می بازند؟ روزگار تباهی و خیانت واژگان؟ و خیانت هرچه احساس؟ روزگار ما، روزگار سرعت، همان دورانی که به دروغ به ما دوران گذار نمایانده اند، دوران جولان دجالان و دجال صفتان، همان دورانی که انسان را به قربان می برند روزگاری است که آدمی را به دردهایی مبتلا می کند که مانند خوره روح و جان آدمی را می گزند. هوای شهر ما عجیب مسموم و سم آگین شده. احساسات در شهر ما علیل زاده می شوند. و من در این حال و هوا به زیر حجم سنگین خاطره پناه آورده ام و شبان و روزان با آن عشقبازی می کنم. با درد نوشتن خودم را در برابر این هوا مصون میکنم. درد خاطره و یاد هرچه آرمان نجاتم می دهد. من از مردار شدن و کفتار شدن بیزارم. من از شهروندی شهر شما بیزارم. بیایید خاطره ها...
هیچی برای گفتن ندارم. یکی از بهترین نوشته هات بود که خوندم.........
عجبا ...